نويسنده: سکينه نعمتي

در اواخر قرن هفدهم اصطلاح ايده آليست را لايب نيتس براي اشاره به فيلسوفي به کار گرفت که اولويت را به ذهن بشري مي دهد و اهميت کمتري براي حواس قائل است و باماده گرايي مخالفت مي ورزد.(1) به عبارت دقيق تر تفکر آلماني در قالب اصالت معنوي يا ايده آليسم از اواسط قرن هجدهم تا سال 1848 شکل گرفت. اعتقاد به اين امر که حقيقت قصوا در عالم “روح” يا “معنا” است نه داده هاي حسي تمايز سنت فلسفي آلمان از روش فلسفه در ديگر مناطق اروپا بود. (2) به طور کلي در دنياي انديشه فلسفي مغرب زمين دو فلسفه مهم يعني فلسفه جزيره و فلسفه قاره اي وجود داشت. فلسفه جزيره يا آنگلو آمريکن يا آنگلوساکسون به فلسفه هايي گفته مي شود که زادگاه آن جزيره انگليس است. جريان تجربه گرايي که بنيانگذاران آن همگي اهل انگلستان بودند پس از آنکه به دست هيوم افراطي ترين صورت خود را يافت زمينه ساز پوزيتويسم منطقي و فلسفه تحليلي که شايد بتوان گفت پرنفوذترين جريان فلسفه معاصر است گرديد. در فلسفه تحليلي دو شاخه اصلي وجود دارد که وجه مشترک آنها زبان کاوي و تحليلهايي است که مي خواهد از طريق کشف افسون گري ها و کژتابيهاي زبان و مآلا تعيين سهم زبان در فرآيند معرفت به واقعيت نايل شود. به بيان ديگر مدعاي مشترک دو گروه ياد شده اين است که کليه مسائل فلسفي ريشه در مسائل مغالطات زباني دارد از اين رو اگر بتوان استعمال و کاربرد صحيح الفاظ و تعبيرات زباني را نشان داد قدرت بر حل مسائل فلسفي نيز حاصل مي شود. از همساني در ادعاي ياد شده که بگذريم تفاوت دو شاخه مورد بحث در فلسفه تحليلي در اين است که در يک شاخه فيلسوفان در پي آن هستند که زبان ايده الي پديد آورند که بهتر بتواند واقعيات را بازنمايي کند سروکار اين گروه بيشتر با مباحث منطقي است و صورت سازي هايي که در حوزه منطق صورت مي گيرد دل مشغولي اصلي آنهاست. به اين لحاظ است که منتقدانها به زبان مصنوعي مي پردازند چرا که زبانهاي طبيعي نمي توانند ويژگي منطقي قضايا را به خوبي منعکس سازند. در زبانهاي مصنوعي صورت منطقي و ژرف ساخت جملات معلوم مي شود. به اين ترتيب زبانهاي مصنوعي در حقيقت ايده آليزاسيون زبانهاي طبيعي هستند از اين رو آن گروه از فيلسوفاني را که دغدغه هاي اصلي آنها اين نوع زبان کاوي هاست پيروان مکتب زبان ايده آل مي نامند. پوزيتويستهاي منطقي همچون کارناپ، آير و... در اين گروه جاي مي گيرند. شاخه ديگر که پيروان آن را طرفداران مکتب زبان عادي مي نامند بر خلاف گروه اول اعتقادي به بازسازي زبان عادي ندارند به اعتقاد اين گروه از فيلسوفان مسائل فلسفي ناشي از کاربرد اشياء زباني که متعلق به زبان عادي اند در متون فلسفي مي باشد. مکتب زبان عادي خود مشتمل بر دو شاخه متمايز است: يک شاخه که به مکتب آکسفورد مشهور است مشتمل بر فيلسوفاني همانند آشين، رايل، استراوسون و ... است. شاخه ديگر مربوط به ويتگنشتاين در دوره دوم حيات فلسفي او مي باشد و به مکتب ويتگنشتاين دوم يا متاخر نامبردار است به اين مکتب، کمبريج هم گفته مي شود. پيروان مکتب آکسفورد همانند پوزيتويستها الگويشان علوم تجربي است و تنها قضاياي علوم تجربي را معنادار مي دانند. ساير قضايا از نظر آنان يا بي معنا هستند و يا توتولوژيک اما ويتگنشتاين در مقابل اين گروه با طرح نظريه هاي بازي هاي زباني ضمن به رسميت شناختن حوزه هاي غير تجربي در علوم اظهار داشت که هر زباني منطق خاص خود را دارد و مشکلات فلسفي زماني پديد مي آيد که يک شي زباني از خانه زباني خود بيرون برده شود و در جاي ديگري قرار گيرد و فلسفه هايي که در نقاط ديگر اروپا همچون آلمان و فرانسه ظهور کرده است و شامل شاخه هايي همچون پديدارشناسي، اگزيستانسياليسم، هرمنوتيک و همه جريانهايي که با پيشوند “نو” شروع مي شود مثل نوتوماسي گري، نوکانتي انديشي و نوهگلي انديشي و ... فلسفه قاره اي يا کانتينتال يا بر اروپا ناميده مي شود.(3) با توجه به اين توضيحات مشخص گرديد که فيلسوفان جزيره به طبيعت گرايي تمايل دارند در مقابل سنت فلسفي قاره اي و به خصوص آلمان به ايده آليسم علاقه مند است. از اين رو ايده آليسم در مقابل طبيعت گرايي(4) قرار دارد. طبيعت گرايي بر اين باور است که معنا و ارزشهاي معنوي از امور و فرآيندهاي مادي پديدار مي شوند و يا به آن تقليل مي يابند. اما همانگونه که در سطور قبل در تقسيم فلسفه به جزيره و قاره اي اشاره نموديم در فلسفه انگليس يا جزيره تقدم ادراک حسي و اعتبار روشهاي تجربي از بديهيات شمرده مي شود و در آلمان و يا فلسفه قاره اي اولويت با معنا و يا ايده است و همين امر باعث جدايي ميان فلسفه آلمان و جريان اصلي تفکر اجتماعي در اروپا بود. علاوه بر اين در همين زمان اروپا از فيلسوفان و نويسندگان آلمان درس مي گرفت. مکتب آلماني ايده آليسم تاريخي سبب غناي بي حد قواعد و معيارهاي پژوهش اجتماعي گرديد ولي به عنوان حکمت عملي هيچ سودي بر آن مترتب نبود. ايده آليسم آلمان کوششي است در پهنه تاريخ انديشه براي دستيابي به دانشي يکپارچه و کامل از حقيقت و تجربه هم چون يک تماميت بود. (5)
    همانطور که گفته شد لايب نيتس اصطلاح ايده آليست را براي فيلسوفي که اولويت را به ذهن بشري مي دهد بکار گرفت. از اين رو وي افلاطون را بزرگترين ايدئاليست مي خواند و اين فيلسوف يوناني را با ترديدهايي درباره وجود جهان مادي مرتبط مي ساخت. اين جنبه اخير کانت را تحت تاثير قرار داد و در نتيجه تاثيرگذاري هاي او ايدئاليسم در عمومي ترين شکل آن در برابر واقع گرايي(6) قرار گرفت. کانت درپي آن بود که در مناقشه بين واقع گرايان و ايدئاليست ها وساطت کند و به شيوه خود بر آن فائق آيد. ولي وي خود اين امر را تصديق کرد که فلسسفه وي شکلي از ايدئاليسم مشخص است و ديگري فلسفه تاريخ. يکي ديگر از اصول بنيادي مکتب ايده آليسم (اصالت معنا) اين است که براي فهم گذشته ها تاريخ نگار بايد همان معنايي را که گذشتگان از رويدادهاي معاصر خويش درک مي کردند از آن رويدادها برداشت کند. ايده آليستها با اين نگرش که حقيقت خود نمايانگري عقل بيکران است بر آن بودند که با باز پيمودن رهگذر تفکر فلسفي مي توان سير خود- فرانمايي اين عقل را رديابي کرد. اينکه اصل نهايي در نزد هگل عقل بيکران و روح بيکران است يا حقيقت نزد ايده آليستهاي متافيزيک، فرآيند خود- فرانمايي يا خود- نمايانگري انديشه بيکران يا عقل است به اين معنا نيست که جهان به فرآيندي از انديشه تقليل مي يابد بلکه ايدئاليستها انديشه مطلق يا عقل را همچون يک فعاليت مي انگارند؛ يعني عقل خلاق که خود را در جهان مي نهد يا در جهان فرا مي نماياند و جهان در بردارنده تمامي حقيقتي است که ما آن را داراي آن مي بينيم. ايده آليسم متافيزيکي بر آن نيست که حقيقت تجربي فرآورده ايده هاي ذهني است بلکه بر اين باور است که جهان وتاريخ بشري فرانمودي عيني از عقل آفريننده است اين باور در نگرش ايده آليستي آلمان وجود داشت و از آن گريزي نبود زيرا اين فلسفه ضرورت دگرگوني فلسفه انتقادي به ايده آليسم را پذيرفته بود و اين بينش ايده آليستهاي نوکانتي بود. معناي اين دگرگوني اين بود که جهان در تماميت خود بايد فرآورده انديشه آفريننده يا عقل شمرده شود. جنبش ايده آليسم آلمان فلسفه انتقادي کانت را در برداشت. ايده آليستهاي آلمان توانستند با گسترش دادن و دگرگون فلسفه کانت از آن نيز فراتر روند زيرا به نظر آنان اگر حقيقت فرآيندي يگانه باشد که از راه آن انديشه يا عقل مطلق خود را مي نماياند پس چيزي است فهميدني و فهميدني است براي ذهن بشر اگر که اين ذهن را همچون برداري بنگاريم که انديشه مطلق به وسيله آن در خويش تامل مي کند و اين يعني انگاشتن و نيز شکلي از واقع گرايي است و تاثير عظيمي بر سنت ايدئاليسم آلماني گذاشت که به ويژه از طريق هگل موضعي غالب در آغاز قرن بيستم در فلسفه غرب داشت. (7) تاکيد ايده آليستها بر ويژگي روحي يا معنوي به خاطر اين است که اين عامل فصل مميز علوم فرهنگي بود. لذا در جامعه و تاريخ بايد روح نهادها واجد اهميت خاصي دانسته شود. بنا به سنت ايده آليستي هر مفهوم وحدت دهنده اي که داده هاي تجربي اخص از آن قرار داده مي شدند يا تحت آن عنوان بودند به دليل تفکيک از قوانين کلي پوزيتويست ها بايد نماينده روح منحصر به فرد يا تماميت فرهنگي خاصي باشد، ممتاز در حد خويش و فاقد قدر مشترک با هر روح ديگر. ژرف ترين خميره و درون مايه تاريخ و جامعه همين روحها بودند اما چه کسي مي توانست به خود جرات دهد که آنها را مطالعه يا با هم مقايسه کند؟ هر روح بي همتا و به گفته گوته، وصف ناپذير بود؛ لذا از نظر متفکران ايده آليست آلمان روح هيچ تمدني براي اهل تمدنهاي ديگر قابل فهم نيست. تفکر اجتماعي در مکتب ايده آليسم بر چند اصل بنيادي بنا شده است: فرض بر اين بود که بين جهان پديدارها و عالم روحي يا معنوي يا دنياي علوم طبيعي و دنياي فعاليتهاي بشري شکافي پر نشدني وجود دارد؛ بنابراين آلماني ها به اين نتيجه رسيدند که بايد ميان علوم طبيعي و علوم فرهنگي فرقي بارز بگذارند. به اين سبب عقيده بر آن بود که بر خلاف تصور پوزيتويست ها امکان ندارد کسي در علوم فرهنگي بتواند از روش علوم طبيعي پيروي کند و درصدد کشف قوانين کلي برآيد؛ از اين رو ايده آليستها که به کارهاي آدمي توجه داشتند در دو راستاي عمده افتادند: يکي تاريخ که موضوع آن جزئيات معين و ذهن بشر همچون برداري براي انديشه مطلق- رابطه بين ايده آليسم متافيزيکي و انديشه کانت است. (8) ايدئاليسم خود به شعباتي تقسيم مي گردد. هگل گرايي که نماينده بنيادي ايدئاليسم بود در آغاز قرن بيستم نمايندگاني ديگر چون ادوارد کيرد در بريتانيا و دبليو.تي. هريس در آمريکا نيز داشت. اشکال بومي ايدئاليسم مطلق را در انگلستان برادلي و بزانکت و در آمريکا رويس مطرح کردند. اما ايدئاليسم مطلق از همان آغاز قرن بيستم و در واقع قبل از آن مورد مخالفت عمل گرايي(9)، شخص گرايي(10( )ايدئاليسم شخصي) و واقع گرايي قرار گرفت. تاثير ايدئاليسم به طور قابل توجهي در نيمه نخست قرن بيستم کاهش يافت هر چند که نشانه هايي از تجديد حيات آن در دهه هاي 1980 و 1990 به چشم مي خورد. ايدئاليسم مطلق: همان طور که گفته شد ايدئاليسم مطلق شکلي از ايدئاليسم است که از شلينگ و هگل مايه گرفته است و شامل هگل گرايي(11) نيز مي شود. هرچند اين مکتب در خارج از آلمان و با همان اندازه ارجاع به مناقشات فلسفي محلي که به هگل رشد و پرورش يافته است. ايدئاليسم مطلق جهان محسوسات را تنها جزئي از واقعيت مي داند. شناخت بشري يا آنچه بدين عنوان خوانده مي شود به شدت جزئي و پاره پاره است. شناخت حقيقي متشکل از گزاره هايي است که کاملا با يکديگر همخواني دارند آنچه حقيقي است جنبه اي از آگاهي ابدي يا روح مطلق )Absolute spirit( است. ايدئاليسم مطلق تمايلي به وحدت وجود )pantheism( و جمع گرايي )Collectivism( دارد و با کساني که مي خواهند در متافيزيک به شخص گرايي و در سياست بر اشخاص تنها تاکيد کنند مخالف است. (12)
    پي نوشت ها:
    1- براون، استوارت، صد فيلسوف قرن بيستم، مترجم عبدالرضا سالار بهزادي، ص .416
    2- متوکل، محمد و ديگران، جامعه شناسي معرفت، ص 117
    3- عليزاده، بيوک، فلسفه تطبيقي؛ مفهوم و قلمرو آن، نامه حکمت، ش 1، بهار وتابستان 82، صص 57/56
    4- اين اصطلاح طبيعت گرايي داراي معاني بسياري است. هنگامي که اين اصطلاح خارج از زمينه مشخص و بدون قيد و شرط بکار مي رود، عام ترين مراد از آن اشاره به ديدگاهي است که به موجب آن براي تبيين پديده ها نيازي به توسل به هيچگونه علت فوق طبيعي نيست. ماده گرايي شکلي از طبيعت گرايي است. اما طبيعت گرا الزاما ماده گرا نيست. يعني نسبت ميان ماده گرايي و طبيعت گرايي از لحاظ منطقي عموم و خصوص من رجه است.
    5- کاپلستون، تاريخ فلسف، ج؛7 از فيشته تا نيچه؛ مترجم داريوش آشوري، ص 15
    6- اختلافات و مناقشات مرتبط با واقع گرايي در عمق بهتر فلسفه جاي دارد ودر غرب دست کم به زمان افلاطون و ارسطو باز مي گردد که هريک از آنها نمونه اصلي نوعي واقع گرايي است.
    7- صد فيلسوف قرن بيستم، همان، ص 416
    8- جامعه شناسي معرفت، همان، ص 119-118
    9- عمل گرايي يا پراگماتيست جريان فلسفي در قرن بيستم مي باشد که رشد و پيدايش اين نحله فلسفي در آمريکا بوده است. از مهمترين فيلسوفان اين شاخه مي توان به جان ديويي، ويليام جيمر و پيرس اشاره نمود.
    براي مطالعه در مورد پراگماتيسم رجوع کنيد به کتاب چهار پراگماتيسم.
    10- اين اصطلاح ريشه در ديدگاه شلايرماخر و عده اي ديگر در قرن نوزدهم دارد که تصور آنها اين بود که خدا شخص است و آن چنان که نظامهاي همه خدايي و ايدئاليسم مطلق تصور مي شود نيست. ر.ک. واعظي، احمد، درآمدي بر هرمنوتيک.
    11- ر.ک صد فيلسوف قرن بيستم ، ص 460
    12- جامعه شناسي معرفت، ص .119