تحقيقي در باب ايده آليسم آلمانی
نويسنده: سکينه نعمتي
همانطور که گفته شد لايب نيتس اصطلاح ايده آليست را براي فيلسوفي که اولويت را به ذهن بشري مي دهد بکار گرفت. از اين رو وي افلاطون را بزرگترين ايدئاليست مي خواند و اين فيلسوف يوناني را با ترديدهايي درباره وجود جهان مادي مرتبط مي ساخت. اين جنبه اخير کانت را تحت تاثير قرار داد و در نتيجه تاثيرگذاري هاي او ايدئاليسم در عمومي ترين شکل آن در برابر واقع گرايي(6) قرار گرفت. کانت درپي آن بود که در مناقشه بين واقع گرايان و ايدئاليست ها وساطت کند و به شيوه خود بر آن فائق آيد. ولي وي خود اين امر را تصديق کرد که فلسسفه وي شکلي از ايدئاليسم مشخص است و ديگري فلسفه تاريخ. يکي ديگر از اصول بنيادي مکتب ايده آليسم (اصالت معنا) اين است که براي فهم گذشته ها تاريخ نگار بايد همان معنايي را که گذشتگان از رويدادهاي معاصر خويش درک مي کردند از آن رويدادها برداشت کند. ايده آليستها با اين نگرش که حقيقت خود نمايانگري عقل بيکران است بر آن بودند که با باز پيمودن رهگذر تفکر فلسفي مي توان سير خود- فرانمايي اين عقل را رديابي کرد. اينکه اصل نهايي در نزد هگل عقل بيکران و روح بيکران است يا حقيقت نزد ايده آليستهاي متافيزيک، فرآيند خود- فرانمايي يا خود- نمايانگري انديشه بيکران يا عقل است به اين معنا نيست که جهان به فرآيندي از انديشه تقليل مي يابد بلکه ايدئاليستها انديشه مطلق يا عقل را همچون يک فعاليت مي انگارند؛ يعني عقل خلاق که خود را در جهان مي نهد يا در جهان فرا مي نماياند و جهان در بردارنده تمامي حقيقتي است که ما آن را داراي آن مي بينيم. ايده آليسم متافيزيکي بر آن نيست که حقيقت تجربي فرآورده ايده هاي ذهني است بلکه بر اين باور است که جهان وتاريخ بشري فرانمودي عيني از عقل آفريننده است اين باور در نگرش ايده آليستي آلمان وجود داشت و از آن گريزي نبود زيرا اين فلسفه ضرورت دگرگوني فلسفه انتقادي به ايده آليسم را پذيرفته بود و اين بينش ايده آليستهاي نوکانتي بود. معناي اين دگرگوني اين بود که جهان در تماميت خود بايد فرآورده انديشه آفريننده يا عقل شمرده شود. جنبش ايده آليسم آلمان فلسفه انتقادي کانت را در برداشت. ايده آليستهاي آلمان توانستند با گسترش دادن و دگرگون فلسفه کانت از آن نيز فراتر روند زيرا به نظر آنان اگر حقيقت فرآيندي يگانه باشد که از راه آن انديشه يا عقل مطلق خود را مي نماياند پس چيزي است فهميدني و فهميدني است براي ذهن بشر اگر که اين ذهن را همچون برداري بنگاريم که انديشه مطلق به وسيله آن در خويش تامل مي کند و اين يعني انگاشتن و نيز شکلي از واقع گرايي است و تاثير عظيمي بر سنت ايدئاليسم آلماني گذاشت که به ويژه از طريق هگل موضعي غالب در آغاز قرن بيستم در فلسفه غرب داشت. (7) تاکيد ايده آليستها بر ويژگي روحي يا معنوي به خاطر اين است که اين عامل فصل مميز علوم فرهنگي بود. لذا در جامعه و تاريخ بايد روح نهادها واجد اهميت خاصي دانسته شود. بنا به سنت ايده آليستي هر مفهوم وحدت دهنده اي که داده هاي تجربي اخص از آن قرار داده مي شدند يا تحت آن عنوان بودند به دليل تفکيک از قوانين کلي پوزيتويست ها بايد نماينده روح منحصر به فرد يا تماميت فرهنگي خاصي باشد، ممتاز در حد خويش و فاقد قدر مشترک با هر روح ديگر. ژرف ترين خميره و درون مايه تاريخ و جامعه همين روحها بودند اما چه کسي مي توانست به خود جرات دهد که آنها را مطالعه يا با هم مقايسه کند؟ هر روح بي همتا و به گفته گوته، وصف ناپذير بود؛ لذا از نظر متفکران ايده آليست آلمان روح هيچ تمدني براي اهل تمدنهاي ديگر قابل فهم نيست. تفکر اجتماعي در مکتب ايده آليسم بر چند اصل بنيادي بنا شده است: فرض بر اين بود که بين جهان پديدارها و عالم روحي يا معنوي يا دنياي علوم طبيعي و دنياي فعاليتهاي بشري شکافي پر نشدني وجود دارد؛ بنابراين آلماني ها به اين نتيجه رسيدند که بايد ميان علوم طبيعي و علوم فرهنگي فرقي بارز بگذارند. به اين سبب عقيده بر آن بود که بر خلاف تصور پوزيتويست ها امکان ندارد کسي در علوم فرهنگي بتواند از روش علوم طبيعي پيروي کند و درصدد کشف قوانين کلي برآيد؛ از اين رو ايده آليستها که به کارهاي آدمي توجه داشتند در دو راستاي عمده افتادند: يکي تاريخ که موضوع آن جزئيات معين و ذهن بشر همچون برداري براي انديشه مطلق- رابطه بين ايده آليسم متافيزيکي و انديشه کانت است. (8) ايدئاليسم خود به شعباتي تقسيم مي گردد. هگل گرايي که نماينده بنيادي ايدئاليسم بود در آغاز قرن بيستم نمايندگاني ديگر چون ادوارد کيرد در بريتانيا و دبليو.تي. هريس در آمريکا نيز داشت. اشکال بومي ايدئاليسم مطلق را در انگلستان برادلي و بزانکت و در آمريکا رويس مطرح کردند. اما ايدئاليسم مطلق از همان آغاز قرن بيستم و در واقع قبل از آن مورد مخالفت عمل گرايي(9)، شخص گرايي(10( )ايدئاليسم شخصي) و واقع گرايي قرار گرفت. تاثير ايدئاليسم به طور قابل توجهي در نيمه نخست قرن بيستم کاهش يافت هر چند که نشانه هايي از تجديد حيات آن در دهه هاي 1980 و 1990 به چشم مي خورد. ايدئاليسم مطلق: همان طور که گفته شد ايدئاليسم مطلق شکلي از ايدئاليسم است که از شلينگ و هگل مايه گرفته است و شامل هگل گرايي(11) نيز مي شود. هرچند اين مکتب در خارج از آلمان و با همان اندازه ارجاع به مناقشات فلسفي محلي که به هگل رشد و پرورش يافته است. ايدئاليسم مطلق جهان محسوسات را تنها جزئي از واقعيت مي داند. شناخت بشري يا آنچه بدين عنوان خوانده مي شود به شدت جزئي و پاره پاره است. شناخت حقيقي متشکل از گزاره هايي است که کاملا با يکديگر همخواني دارند آنچه حقيقي است جنبه اي از آگاهي ابدي يا روح مطلق )Absolute spirit( است. ايدئاليسم مطلق تمايلي به وحدت وجود )pantheism( و جمع گرايي )Collectivism( دارد و با کساني که مي خواهند در متافيزيک به شخص گرايي و در سياست بر اشخاص تنها تاکيد کنند مخالف است. (12)
پي نوشت ها:
1- براون، استوارت، صد فيلسوف قرن بيستم، مترجم عبدالرضا سالار بهزادي، ص .416
2- متوکل، محمد و ديگران، جامعه شناسي معرفت، ص 117
3- عليزاده، بيوک، فلسفه تطبيقي؛ مفهوم و قلمرو آن، نامه حکمت، ش 1، بهار وتابستان 82، صص 57/56
4- اين اصطلاح طبيعت گرايي داراي معاني بسياري است. هنگامي که اين اصطلاح خارج از زمينه مشخص و بدون قيد و شرط بکار مي رود، عام ترين مراد از آن اشاره به ديدگاهي است که به موجب آن براي تبيين پديده ها نيازي به توسل به هيچگونه علت فوق طبيعي نيست. ماده گرايي شکلي از طبيعت گرايي است. اما طبيعت گرا الزاما ماده گرا نيست. يعني نسبت ميان ماده گرايي و طبيعت گرايي از لحاظ منطقي عموم و خصوص من رجه است.
5- کاپلستون، تاريخ فلسف، ج؛7 از فيشته تا نيچه؛ مترجم داريوش آشوري، ص 15
6- اختلافات و مناقشات مرتبط با واقع گرايي در عمق بهتر فلسفه جاي دارد ودر غرب دست کم به زمان افلاطون و ارسطو باز مي گردد که هريک از آنها نمونه اصلي نوعي واقع گرايي است.
7- صد فيلسوف قرن بيستم، همان، ص 416
8- جامعه شناسي معرفت، همان، ص 119-118
9- عمل گرايي يا پراگماتيست جريان فلسفي در قرن بيستم مي باشد که رشد و پيدايش اين نحله فلسفي در آمريکا بوده است. از مهمترين فيلسوفان اين شاخه مي توان به جان ديويي، ويليام جيمر و پيرس اشاره نمود.
براي مطالعه در مورد پراگماتيسم رجوع کنيد به کتاب چهار پراگماتيسم.
10- اين اصطلاح ريشه در ديدگاه شلايرماخر و عده اي ديگر در قرن نوزدهم دارد که تصور آنها اين بود که خدا شخص است و آن چنان که نظامهاي همه خدايي و ايدئاليسم مطلق تصور مي شود نيست. ر.ک. واعظي، احمد، درآمدي بر هرمنوتيک.
11- ر.ک صد فيلسوف قرن بيستم ، ص 460
12- جامعه شناسي معرفت، ص .119
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 23:51 توسط دکتر عباس عباسی
|